سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بهار 1385 - الهه امید و ادب
  •  RSS 
  • خانه
  • شناسنامه
  • پست الکترونیک
  • مدیریت وبلاگ من




  • آهنگ وبلاگ من



  • لوگوی وبلاگ من
    بهار 1385 - الهه امید و ادب

  • لینک دوستان من





    الهه امید
    خورشید تابان من
    الهه امید و شادی
    گویه های آرین
    نقش لذت بخش روانشناسی در آرامش انسان
    یه آدم دیگه
    برآستان جانان
    روانشناسی بالینی
    روانشناسی بالینی2
    عطر یاسمن
    سحرونه
    باغ سیب
    موسیقی بودن
    دل دریایی

  • اوقات شرعی


  • مطالب بایگانی شده
    بهار 1385
    زمستان 1384
    پاییز 1384
    تابستان 1384
    بهار 1384
    زمستان 1383

  • وضعیت من در یاهو
    یــــاهـو
  • لالایی یام یادت نره

    نویسنده: الهه امید(پنج شنبه 85/1/24 ساعت 1:44 صبح)

    پسرم بزرگ شدی
    لالاییام یادت نره
    چقدر برات قصه بگم
    دوباره خوابت ببره
    چقدر نوازشت کنم
    تا تو به باور برسی
    این دوتا دستای منه
    تو اون روزای بی کسی
    وقتی بابای قصه هات
    خم شده پیش روی تو
    اگه چروک صورتم
    میبره آبروی تو
    لالاییام یادت نره
    لالاییام یادت نره
    بذار برات قصه بگم
    دوباره خوابت ببره
    بذار برات قصه بگم
    دوباره خوابت ببره

    از اون روزا که مشت من
    با دست تو وا نمیشد
    تو خواب و بیداری تو
    هیچکسی بابا نمیشد
    اون که تو اوج خستگیش
    خنده ی رو لباش بودی
    شب که به خونه میرسید
    سوار شونه هاش بودی
    لالاییام یادت نره
    لالاییام یادت نره
    بذار برات قصه بگم
    دوباره خوابت ببره
    بذار برات قصه بگم
    دوباره خوابت ببره

    لالا لالا گلکم
    لالایی کن دلبرکم
    خواب پریشون نبینی
    ای غنچه با نمکم
    لالا لالا گلکم
    لالایی کن پسرکم
    چشماتو گریون نبینم
    گریه نکن دردونکم
    لالاییام یادت نره
    لالاییام یادت نره
    بذار برات قصه بگم
    دوباره خوابت ببره
    بذار برات قصه بگم
    دوباره خوابت ببره

    بابا اگه دلش پره
    ازدست دنیا دلخوره
    امون زندگیش تویی
    وقتی که غصه میخوره

    پسرم بزرگ شدی
    لالاییام یادت نره
    چقدر برات قصه بگم
    دوباره خوابت ببره
    چقدر نوازشت کنم
    تا تو به باور برسی
    این دوتا دستای منه
    تو اون روزای بی کسی
    وقتی بابای قصه هات
    خم شده پیش روی تو
    اگه چروک صورتم
    میبره آبروی تو
    لالاییام یادت نره
    لالاییام یادت نره
    بذار برات قصه بگم
    دوباره خوابت ببره
    بذار برات قصه بگم
    دوباره خوابت ببره



    نظرات دوستان ( )

  • قبله گاه عشق

    نویسنده: الهه امید(دوشنبه 85/1/21 ساعت 1:5 صبح)

    عاشق نبودی تو
    من عاشقت بودم
    در قبله گاه عشق
    بودی تو معبودم
    آرام و آسوده
    در خواب خوش بودی
    یک لحظه من بی تو
    هرگز نیاسودم
    من با نفسهایم
    نام تو را خواندم
    کاش ای هوسبازم
    با تو نمی ماندم
    روزی که میگفتی
    من با تو میمانم
    روزی که دانستی
    من بی تو میمیرم
    روزی که با عشقت
    بستی به زنجیرم
    بازنده من بودم
    این بوده تقدیرم
    خوش باوری بودم
    پیش نگاه تو
    هر دم ز چشمانت
    خواندم کلامی نو
    عشق تو چون برگی
    دردست طوفان بود
    دل کندن و رفتن
    پیش تو آسان بود
    روزی به من گفتی
    دیگر نمی مانم
    گفتم که می میرم
    گفتی که میدانم
    باور نمی کردم
    هرگز جدایی را
    آن آمدن با عشق
    این بیوفایی را



    نظرات دوستان ( )

  • سوختم و سوختم و ساختم

    نویسنده: الهه امید(یکشنبه 85/1/13 ساعت 10:51 صبح)

    از تو باید میگذشتم

    ولی افسوس نتونستم

    تو عروسک بودی و من

    آخر قصه دونستم

    تو وجود خالی تو

    جز دروغ هیچی ندیدم

    کاش میشد به این حقیقت

    پیش از اینها میرسیدم

    ***

    سوختم و سوختم و ساختم

    هر چی داشتم به پات باختم

    کاش تو رو از روز اول

    مثل امروز میشناختم

    آخه عشق یعنی شکستن

    عاشقانه سرسپردن

    دل سپردن به سرابی

    در سکوت خویش مردن

    ***

    یه روزی یه روزگاری

    حرف بین ما نگاه بود

    عشقو نقاشی میکردیم

    نقش ما خورشید وماه بود

    بعد از اون واژه نوشتیم

    جملمون ستاره چین بود

    مثل دریا آبی بودیم

    معنی زندگی این بود

    ***

    سوختم و سوختم و ساختم

    هر چی داشتم به پات باختم

    کاش تو رو از روز اول

    مثل امروز میشناختم

    آخه عشق یعنی شکستن

    عاشقانه سرسپردن

    دل سپردن به سرابی

    در سکوتی بیش مردن



    نظرات دوستان ( )

  • با یاد چشمهای تو آرام میشوم

    نویسنده: الهه امید(جمعه 85/1/11 ساعت 2:10 عصر)

    انگورهای باغ تویک چیزدیگرند

    معصوم چشم های تویک جوردیگرند
    انگارمدتی است که ازمن مکدرند

    نازک تراز بهار به آن ها نگفته ام
    آن ها که از تمامی اشعارمن سرند

    در برکه ی زلال غزل های من مدام
    مثل دوماه یا نه دو ماهی شناورند

    یک استکان نخورده سیه مست می شوم
    انگورهای باغ تویک چیز دیگرند

    با یاد چشم های تو آرام می شوم
    آن ها عزیز با غم من آشنا ترند

    هرچندعقل و دل به تفاهم نمی رسند
    با این وجود نازتو را خوب می خرند

    دقت نکرده ای به غزل های من مگر
    این روزها عجیب کبوتر کبوترند

    گنجشگکان بخت من امروز می رسند
    دارند پلک های من از صبح می پرند

    **********

    آشوب گیسوان تو...

    باید هزار صخره بگرید به حال من
    با این پلنگ پیر چه کردی غزال من

    حالا که شانه های تو را گریه می کنم
    خود را کنار می کشی ازدست وبال من

    آشوب گیسوان تودر باد دیدنی است
    هستند اگرچه باعث رنج وملال من

    اعصاب شعرهای مرا خرد می کنی
    وقتی نمی رسد به توحتی خیال من

    بارانی تمام غزل هایم از شما
    آن چشم های ساده ومعصوم مال من

    خود را برای چیدنت آماده کرده ام
    هر چند دیر می رسی ای سیب کال من

    «می جویمت چنانکه لب تشنه آب را»
    هرگز مباد کم شود از شور وحال من

    تا مولیان چشم تو راهی نمانده است
    امروزخوب آمده شیراز فال من

    **********

    ...دیدم پریده ای

    توفان تر ازهمیشه به سمتم وزیده ای
    مردی شکست خورده تر ازمن ندیده ای

    ازمن مخواه راحت از این جا گذرکنم
    وقتی هزار پیله به دورم تنیده ای

    یادم نرفته است همان ابتدای کار
    گفتی چقدر دغدغه داری تکیده ای

    ما سرنوشت مشترکی را قدم زدیم
    مثل من از بهشت تو هم سیب چیده ای

    این شعر را به چشم تو تقدیم می کنم
    این دل سروده را که خودت آفریده ای

    دارم به روزگار خودم غبطه می خورم
    حالا که صاف و ساده مرا برگزیده ای

    گاهی خیال می کنم این جا نشسته ای
    گاهی به روی زانوی من آرمیده ای

    حتما شگفت مانده ای از کارهای من
    دیوانه ای شبیه خودت را ندیده ای

    دیدم شبی به شکل کبوتر تو را به خواب

    تا آمدم به سمت تو دیدم پریده ای

    خدابخش صفا دل



    نظرات دوستان ( )

  • عشق تو

    نویسنده: الهه امید(چهارشنبه 85/1/9 ساعت 4:8 عصر)

    اى خجل از روى خوبت آفتاب
    روزمن بى تو شبى بی ماهتاب
    آفتاب از دیدن رخسار تو
    آنچنان خیره که چشم از آفتاب
    چون مرادر هجرتو شب خواب نیست
    روز وصلت چون توان دیدن به خواب
    بر سر کوى تو سودا می پزم
    بادل پر آتش و چشم پر آب
    عقل را با عشق تو در سر جنون
    صبر   را   از  دست  تو  پا  در  رکاب
    خون چکان بر آتش سوداى تو
    آن دل بریان من همچون کباب
    در سخن ز آن لب همى بارد شکر
    در عرق ز آن رو همى ریزد گلاب
    چشم مخمورت که ما را مست کرد
    توبه ى خلقى شکسته چون شراب
    از هوایى کید از خاک درت
    آنچنان جوشد دلم کز آتش آب
    جز تو از خوبان عالم کس نداشت
    سرو در پیراهن و مه در نقاب
    بى خطا گر خون من ریزى رواست
    اى خطاى تو  به نزد ما صواب

    سیف فرغانی



    نظرات دوستان ( )

  • نگاه تو

    نویسنده: الهه امید(پنج شنبه 85/1/3 ساعت 2:18 عصر)

    به پای چوبی من
    تبر زده نگاه تو
    من نمی تونم برم
    اما تو هی میگی برو
    آخه من کجا برم
    هرجا برم بازم تویی
    پیش پای لنگ من
    یکه و تنها می دویی
    من به تو نمی رسم 
    ای همه خوبی من
    تو نه دور میشی نه نزدیک
    به پای چوبی من
    تو و فاصله باهم یکی شدین
    من و پاهام به رسیدن ناامید
    کاش میشدمی رسیدم تا بدونم
    تو فاصله به هم چیا می گید
    به صدای من کمی گوش بده
    دل به این خسته خاموش بده
    ببین از چی می خونم برای تو
    ای همه هستی من فدای تو



    نظرات دوستان ( )

  • چندین چشش از بهر چه؟

    نویسنده: الهه امید(سه شنبه 85/1/1 ساعت 4:18 عصر)

    ای دل چه اندیشیده ای
    در عذر آن تقصیرها؟
    زان سوی او چندان وفا
    زین سوی تو چندین جفا
    زان سوی او چندان کرم
    زین سو خلاف و بیش و کم
    زان سوی او چندان نعم
    زین سوی تو چندین خطا
    زین سوی تو چندین حسد
    چندین خلاف و ظن بد
    زان سوی او چندان کشش
    چندان چشش ، چندان عطا
    چندین چشش از بهر چه؟
    تا جان تلخت خوش شود
    چندین کشش از بهر چه؟
    تا در رسی در اولیاء
    از بد پشیمان میشوی
    الله گویان میشوی
    آن دم تو را او میکشد
    تا وا رهاند مر تورا
    از جرم ترسان میشوی
    وز چاره پرسان میشوی
    آن لحظه ترساننده را
    با خود نمی بینی چرا؟
    این سو کشان سوی خوشان
    وان سو کشان با ناخوشان
    یا بگذرد یا بشکند
    کشتی در این گردابها !
    دیوان شمس



    نظرات دوستان ( )

  • سال نو مبارک

    نویسنده: الهه امید(سه شنبه 85/1/1 ساعت 2:53 صبح)

    بهار بهار صدا همون صدا بود

    صدای شاخه ها وُ ریشه ها بود

    بهار بهار چه اسم آشنایی

    صدات میاد اما خودت کجایی ؟

    بهار اومد لباس نو تنم کرد

    تازه تر از فصل شکفتنم کرد

    بهار اومد با یه بغل جوونه

    عیدُ آوورد از تو کوچه تو خونه

    بهار بهار یه مهمون قدیمی

    یه آشنای ساده وُ صمیمی

    یه آشنا که مثل قصه ها بود

    خواب ُ خیال همه بچه ها بود

    یادش به خیر بچگی ها چه خوب بود

    حیف که هنوز صبح نشده غروب بود

    آخ که چه زود قلک عیدی هامون

    وقتی شکست باهاش شکست دلامون

    بهار اومد برفا رُ نقطه چین کرد

    خنده به دل مردگی زمین کرد

    چقدر دلم فصل بهارُ دوس داشت

    وا شدن پنجره ها رُ دوس داشت

    بهار اومد پنجره ها رُ وا کرد

    منُ با حسی دیگه آشنا کرد

    یه حرف یه حرف ، حرفای من کتاب شد

    حیف که همش سئوال بی جواب شد

     بهار بهار

    پرنده گفت یا گل گفت ؟

    خواب بودیمُ

    هیچکی صدایی نشنفت !

    بهار بهار

    پرنده گفت یا گل گفت ؟

    ما شنیدیم

    هر کی که خوابه نشنفت .

    «محمد علی بهمنی»



    نظرات دوستان ( )

    سفارش تبلیغ
    صبا ویژن
    1
    2
    3
    4
    5
    6
    7
    8
    9
    10
    11
    12
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .