سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تابستان 1384 - الهه امید و ادب
  •  RSS 
  • خانه
  • شناسنامه
  • پست الکترونیک
  • مدیریت وبلاگ من




  • آهنگ وبلاگ من



  • لوگوی وبلاگ من
    تابستان 1384 - الهه امید و ادب

  • لینک دوستان من





    الهه امید
    خورشید تابان من
    الهه امید و شادی
    گویه های آرین
    نقش لذت بخش روانشناسی در آرامش انسان
    یه آدم دیگه
    برآستان جانان
    روانشناسی بالینی
    روانشناسی بالینی2
    عطر یاسمن
    سحرونه
    باغ سیب
    موسیقی بودن
    دل دریایی

  • اوقات شرعی


  • مطالب بایگانی شده
    بهار 1385
    زمستان 1384
    پاییز 1384
    تابستان 1384
    بهار 1384
    زمستان 1383

  • وضعیت من در یاهو
    یــــاهـو
  • یه بابا

    نویسنده: الهه امید(دوشنبه 84/6/28 ساعت 12:42 صبح)

    اتل متل یه بابا....که اون قدیم قدیما
    حسرتشو میخوردن...تمومی بچه ها
    اتل متل یه دختر... دردونه باباش بود
    هر جا که باباش میرفت  ...دخترش هم باهاش بود
    اون عاشق بابا بود .....بابا عاشق اون بود
    به گفته رفیقاش بابا چه مهربون بود
    یه روز آفتابی ، بابا تنها گذاشتش
    عازم جبهه شدش، دخترو جا گذاشتش
    چه روزهای سختی بود، اون روزای جدایی 
    چه سال های بدی بود، ایام بی بابایی
    چه لحظه تلخی بود، اون لحظه رفتنش
    ولی بدتر از اون بود، لحظه برگشتنش
    هنوز یادش نرفته، نشون به اون نشونه
    اون که خودش رفته بود، آوردنش به خونه 
    زهرا به اون سلام کرد،  بابا فقط نگاش کرد
    ادای احترام کرد، بابا فقط نگاش کرد
    خاک کفش بابارو ، سرمه تو چشاش کرد
    هی بابا رو بغل کرد، بابا فقط نگاش کرد
    زهرا براش زبون ریخت ، دوصد دفعه صداش کرد

    پیش چشاش ضجه زد ، بابا فقط نگاش کرد
    اتل متل یه بابا ، یه مرد بی ادعا
    میخوان که زود بمیره ، تموم خواستگار ها
    اتل متل یه دختر ، که بر عکس قدیمها
    براش دل میسوزونن ، تمومی بچه ها
    زهرا به فکر بابا است ، بابا به فکر زهرا
    یه روزی گفت: دوست دارم عروسیتو ببینم
    ولی حالا دخترش میگه به پات می شینم
    میگفت برات بهترین عروسی رو می گیرم
    ولی حالا می شنوه تا خوب نشی نمیرم
    وقت غذا که میشه ، سرنگ رو برمی داره
    یه زرده تخم مرغ ، توی سرنگ می گذاره
    گوشه لپ باباش ، سرنگ رو می فشاره
    برای اشک چشماش ، هی بهونه میاره
    غصه نخور باباجون ، اشکم مال پیازه
    بابا با چشماش می گه: خدا برات بسازه
    هر شب وقتی بابارو ، میخوابونه توی جاش
    با کلی اندوه وغم ، میره سر کتابهاش
    حافظ رو بر می داره ، راه گلوش می گیره
    قسم می ده به حافظ ، خواجه بابام نمیره
    دو چشمش رو میبنده ، خدا خدا میکنه
    با آهی از ته دل ، حافظ رو باز می کنه
    فال شاهد فال ، به یک نظر می بینه
    نمی خونه چرا که ، هرشب جواب همینه
    دیشب که از خستگی ، گرسنه خوابیده بود
    نیمه شبی چه خواب قشنگی رو دیده بود
    تو یک باغ پر از گل ، پر از گل شقایق
    میون رودی بزرگ ، نشسته بود تو قایق
    یه خورده اون طرف تر ، میون دشت لاله
    بابا سوار اسب ، مگه میشه محاله
    بابا به آسمون رفت ، به پشت یک در رسید
    حلقه در رو کوبید ، ندایی اومد از غیب
    در رو از رو باز کنید مهمون رسیده از راه
    قصری مهیا کنید
    وقتی بلند شد از خواب ، دید که وقت اذونه
    عطر گل نرگسی ، پیچیده توی خونه
    هی بابا رو صدا کرد ، بابا چشاش بسته بود
    دیگه نگاش نمی کرد ، بابا چقدر خسته بود
    آی قصه قصه قصه ...یک دختر شکسته
    که دستهای ظریفش ، چند ساله پینه بسته
    چند سالیه که دختر ، زرنگ وساعی شده
    از اون وقتی که بابا ، قطع نخاعی شده



    نظرات دوستان ( )

    سفارش تبلیغ
    صبا ویژن
    1
    2
    3
    4
    5
    6
    7
    8
    9
    10
    11
    12
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .