سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بهار 1384 - الهه امید و ادب
  •  RSS 
  • خانه
  • شناسنامه
  • پست الکترونیک
  • مدیریت وبلاگ من




  • آهنگ وبلاگ من



  • لوگوی وبلاگ من
    بهار 1384 - الهه امید و ادب

  • لینک دوستان من





    الهه امید
    خورشید تابان من
    الهه امید و شادی
    گویه های آرین
    نقش لذت بخش روانشناسی در آرامش انسان
    یه آدم دیگه
    برآستان جانان
    روانشناسی بالینی
    روانشناسی بالینی2
    عطر یاسمن
    سحرونه
    باغ سیب
    موسیقی بودن
    دل دریایی

  • اوقات شرعی


  • مطالب بایگانی شده
    بهار 1385
    زمستان 1384
    پاییز 1384
    تابستان 1384
    بهار 1384
    زمستان 1383

  • وضعیت من در یاهو
    یــــاهـو
  • مادر

    نویسنده: الهه امید(جمعه 84/2/9 ساعت 11:5 صبح)

    در بیابانی دور،که نروید جز خار،که نتوفد جز باد،که نخیزد جز مرگ، که نجنبد نفسی از نفسی،خفته در خاک کسی!

    زیر یک سنگ کبود،در دل خاک سیاه،می درخشد دو نگاه ، که به ناکامی از این محنت گاه کرده افسانه ی هستی کوتاه!

    باز،می خندد مهر باز،می تابد ماه باز هم قافله سالار وجود،سوی صحرای عدم پوید راه.

    با دلی خسته و غمگین- همه سال- دور از این جوش و خروش ، می روم جانب آن دشت خموش ، تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود ، تا کشم چهره بر آن خاک سیاه، و ندرین راه دراز،می چکد بر رخ من اشک نیاز،

    می دود در رگ من زهر ملال. منم امروز و همان راه دراز، منم اکنون و همان دشت خموش،من و آن زهر ملال، من و آن اشک نیاز،

    بینم از دور،در آن خلوت سرد،- در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی ایستاده ست کسی!

    - « روح آواره ی کیست؟ پای آن سنگ کبود که در این تنگ غروب پر زنان آمده از ابر فرود » ؟

    می تپد سینه ام از وحشت مرگ،می رمد روحم از آن سایه ی دور، می شکافد دلم از زهر سکوت!

    مانده ام خیره به راه،نه مرا پای گریز،نه مرا تاب نگاه، شرمگین می شوم از وحشت بیهوده ی خویش: سرونازی است که شاداب تر از صبح بهار، قدبرافراشته از سینه ی دشت، سرخوش از باده ی تنهایی خویش!

    - « شاید این شاهد غمگین غروب،چشم در راه من است؟ شاید این بندی‌ صحرای عدم، بامنش یک سخن است؟ »

    من،در اندیشه،که: این سرو بلند،وین همه تازگی و شادابی،در بیابانی دور،

    که نروید جز خار،که نتوفد جز باد،که نخیزد جز مرگ،که نجنبد نفسی از نفسی...غرق در ظلمت این راز شگفتم، ناگاه: خنده ای می رسد از سنگ به گوش؛ سایه ای می شود از سرو جدا !

    در گذرگاه غروب،در غم آویز افق،لحظه ای چند بهم می نگریم! سایه می خندد و می بینم وای... :مادرم می خندد!...

     « مادر،ای مادر خوب،این چه روحی است عظیم! وین چه عشقی ست بزرگ؟ که پس از مرگ نگیری آرام؟ تن بی جان تو، در سینه ی خاک، به نهالی که در این غمکده تنها مانده ست؛ باز جان می بخشد! قطره خونی که به جا مانده در آن پیکر سرد،سرو را تاب و توان می بخشد

    شب،هم آغوش سکوت،می رسد نرم ز راه،من از آن دشت خموش، باز رو کرده به این شهر پر از جوش و خروش،می روم خوش به سبکبالی باد.

    همه ذرات وجودم آزاد.همه ذرات وجودم فریاد.

          فریدون مشیری / و تشکر از خواهرم زهره



    نظرات دوستان ( )

    سفارش تبلیغ
    صبا ویژن
    1
    2
    3
    4
    5
    6
    7
    8
    9
    10
    11
    12
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .